امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مادرانه من و پسرم

  مادر ، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا. آنگاه که مادر ، گهواره را تکان می‌دهد ، عرش خدا به لرزه درمی‌آید و همه‌ی فرشتگان سکوت می‌کنند تا زیباترین سمفونیِ هستی را بشنوند: لالایی مادر ... مادر تو هرگز پژمرده نخواهی شد!  چون ریشه ات مهربانیست....... چیزی که شایسته هرکس نیست...  مادر روزت مبارک...    شنبه 30 فروردین روز خیلی پرکاری تو اداره داشتم . به خونه که رسیدم خیلی خسته بودم . کمی با امیرمحمد خوش و بش کردم . مشغول خوردن نهار بودم که امیرمحمد بهم گفت من تو اتاقم یه کاری دارم لطفا تو اتاقم نیا . گفتم خوب باشه به کارت برس . رفت تو اتاقش و د...
30 فروردين 1393

آخر هفته با فرنوش جون

   بابابزرگ چند روزی بود که به علت مشکل قلبی در بیمارستان بخش ccu بستری بود . خوشبختانه 5شنبه مرخص شد. خاله جون فهیمه و فرنوش جون برای دیدن بابابزرگ به قائمشهر اومدن . ما پنجشنبه نهار خونه مادرجون بودیم . نهار به مناسبت روز مادر بود . عمه جون خدیجه نهار درست کرد و همگی اونجا جمع شدیم . بعد از نهار با بابایی و امیرمحمد رفتیم خونه عزیز به دیدن بابابزرگ . امیرمحمد خودش و به خواب زد . خیلی خجالتی شده بود . اصلا بغل فرنوش و خاله جون نمیرفت . کم کم یخش وا شد و شیطنتش با فرنوش شروع شد . غروب همگی رفتیم بیرون خرید . نزدیک مرکز خرید یالیت امیرمحمد گفت که غذا میخواد . امیرمحمد و بابایی رفتند که کباب بخورن ولی بعد از برگشتشون متوجه شدیم ک...
29 فروردين 1393

یه پنجشنبه توپ با دایی جون مهندس برای امیرمحمد خان

     دایی جون مهندس به امیرمحمد قول داده بود در ایام عید هر روز غروب ببردش پارک ولی بخاطر مشکلی که برای پاش پیش اومد و بستری شدن در بیمارستان حتی یک روز هم نتونست با امیرمحمد بیرون بره .    پنجشنبه ظهر فرهاد به من زنگ زد که اومده قائمشهر و میخواد امیرمحمد و از مهد بگیره و باهم برن بیرون و تفریح کنن . من اداره بودم . بابایی هم اون روز کار داشت و قرار بود آقای بزرگی امیرمحمد و به خونه مادرجون ببره . زنگ زدم مهدکودک ولی چون پنجشنبه بود بچه ها زودتر رفته بودند . فرهاد رفت در خونه مادرجون و منتظر امیرمحمد شد .  زنگ زدم به مادرجون تا بهش بگم فرهاد میره دنبال بچه.  ولی مادرجون ، شاکی البته با خنده گفت...
22 فروردين 1393

سیزده بدر 93

  امیدوارم با سیزده بدر غمها ازدلهابیرون و بارفتن به دامان طبیعت ، چون شکوفه های بهاری دلهایتان شاد و غنچه های امید برای آغازسالی نو شکوفا شود ...      امسال هم مثل سال گذشته سیزده بدر به همراه خانواده بابایی راهی فرح آباد ساری شدیم . ساعت 10 از خونه خارج شدیم (امیرمحمد خان خواب تشریف داشتن ) . هوا علیرغم اینکه آفتابی بود ولی سوز عجیبی داشت . مادرجون و پرهام با ما بودند . بقیه قبل از مابه دریا رسیده و اتراق کرده بودند .    امیرمحمد تو ماشین این طوری بود.خیلی جدی و بد اخلاق . اصلا هم با مادرجون و پرهام صحبت نکرد . به من چسبیده بود و میگفت که دلش درد میکنه .  به محض رسیدن با دیدن ایلی...
16 فروردين 1393

روزهای نوروزی ما

    قرار بود هفته دوم عید سفری به یزد داشته باشیم ولی به علت گردن دردم مسافرتمون کنسل شد . این روزها بیشتر باامیرمحمد هستم. عید دیدنیهامونو خیلی زود انجام دادیم . دو تا مهمونی هم برای دو تا خانواده گرفتیم . خانواده بابایی شام روز سوم عید و خانواده  خودم نهار روز چهارم عید مهمون خونه ما بودند . دو تا مهمونی پشت هم بود با گردن دردی که داشتم یک کمی اذیت شدم ولی در حد عالی و خوب مهمونیهامون برگزار شد . به امیرمحمد هم در کنار فامیل حسابی خوش گذشت . دایی جون مهندس روز قبل از عید با ده بسته پفیلا اومد پیش امیرمحمد ( پسرمون عشق خوردن پفیلا داره )امیرمحمد خواب بود . با دیدن پفیلاها کلی ذوق کرد .   غروب روز چهارم با فر...
9 فروردين 1393

روزهای نوروزی 93

   بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی، بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو، بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! شادی شکستن قلک پول، وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد، بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!  صبح روز 29 اسفند اول تدارک نهارو دیدم.فسنجون با گوشت بوقلمون درست کردم . بعد با کمک امیرمحمد تخم مرغ رنگ کردیم. (تخم مرغ هایی که به چوب وصلن هنر الهام جون هستن که به امیرمحمد عیدی داد ) بعد هم سفره هفت سین و با کمک هم چیدیم .   امسال ...
8 فروردين 1393
1